قبلا برام پیام گذاشته بود که دوست دارم بیرون از این فضای مجازی با هم دوست باشیم. دیدم خیلی زیبا می شه؛ از چهارچوب مجازی این فضا بیرون بیایم.
لذا دعوتش رو قبول کردم.
... تا اینکه چند روز پیش دیدمش. یک ساعتی فرصت داشتم همین وقت رو غنیمت شمردم؛ راه افتادم دنبال آدرس خوشبختانه نزدیک بود.
وقتی رسیدم نمی دونستم باید سراغ کی رو بگیرم؛ فقط گفتم: با آقای شاعری کار دارم. گفتن برید چاپخونه.
تا در رو باز کرد حسش کردم فقط حسش کردم. اونم بهم نگاه کرد و گفت:گود.....گودرزپور؟
دیدار کوتاه بود و صمیمی . جناب شاعری، جوانی بی ریا بود و به قول خودش خاکی. دوست داشتم بیشتر بمونم...
انگاری که سالهاست همدیگرو می شناسیم. خیلی برام جالب بود. بالاخره اون پیله مجازی رو پاره کردیم و وارد دنیای واقعی شدیم.
اما اینجا همه چیزش مجازی نیست. اینجا دوستانی داری که از غمشون ناراحت و در شادیشون شریکی.براشون از صمیم دل دعا می کنی.
ازشون یاد می کنی و ممکنه مثل ما این حصاررو بشکنی.